پوئنی مثبت برای من
با باز کردن در زنگوله ی بالای در به صدا در آمد ولی حاج محسن چنان درگیر بالا و پایین کردن ارقام بود که متوجه نشد یک لحظه از آمدنم پشیمان شدم نمیخواستم باعث حواس پرت و بهم ریختن حساب هایشان بشوم و باز دوباره ارسلان و سالار به تلاطم بیفتند و حاجی مجبورشان کند ناهار را در حجره بخورند و حاجی هوس ناهار دونفره کند و به قول سالار خانه را خلوت کند و عشق بازی و حمام دونفره و نگاههای معنی دار سالار ……..
پشیمانی ام چند ثانیه بیشتر نماند که لبخندی روی لبهایم کشیدم و ارام نزدیک میز رفتم
سلام حاج آقا….
انقدر سریع و یهویی سر بلند کرد و که حس کردم صدای قولنج گردنش را شنیدم
عینکش را برداشت و با لبخندی گرم از جا بلند شد و میزش را دور زد و با صدای ارامی نزدیکم شد.
سلام قشنگم سلام عشق حاجی شما کجا…. اینجا کجا….. نمیگی قلبم طاقت این همه خوشی رو
نداره… میوفتم روی دستت… دورت بگردم
گونه هایم داغ کرده بود یا شاید هم گوشهایم بود که از گرمی حرف هایش در حال ذوب شدن بود.