با صدای مامان از توی بغل بابا بیرون اومدم و رفتم سمتش و این بار توی بغل مامان غرق بوسه
شدم با بلند شدن صدای زنگ در حیاط از بغل مامان بیرون اومدم
آرمینا – حتما مهساست. خب دیگه خدا حافظ
نخواستم بایستم چون امکان داشت پشیمون شم بدون نگاه به صورتشون چمدونم رو برداشتم و ازشون دوباره خداحافظی کردم و خواستم دیگه بیرون نیان چون برام سخت تر میشد و از در حیاط رفتم بیرون
مهسا – سلام بریم؟
آرمینا – سلام آره ممنون که اومدی
مهسا – خواهش میکنم یه دونه دوست دیوونه که بیشتر ندارم
و با این حرفش راه افتاد به سمت فرودگاه با وجود ترافیک زیاد اما به موقع به فرودگاه رسیدیم
اونقدر ذهنم درگیر تصمیمی که گرفته بودم بود که اصلا متوجه نشدم کی سوار هواپیما شدم هنوز چشمای اشک آلود مامان و بابا و شوخی های مهسا که به خاطر لباس و تیپ پسرونم باهام داشت یادمه و باعث شد بغضم بگیره و در این بین چیزی که باعث میشد هنوز تو تصمیمم
مصمم باشم چهره معصوم آرمین بود.
داشتم به اطرافم نگاه میکردم منتظر به چهره آشنا بودم قرار بود ماکان بیاد دنبال آرمین من فقط یکی از عکسای پنج سال قبلش رو دیده بودم نمی دونستم الان چه شکلی شده یه جورایی سرگردون بودم که یهو یکی از پشت سر صدام زد
آرمین؟
یه لحظه ترس و اضطراب با هم بهم هجوم آورد باید آروم باشم و با این فکر آروم چرخیدم به سمت صدا.
یهو ماکان جلوتر اومد و محکم بغلم کرد.
به به همخونه امروز و دوست دیروز خوش اومدی