نیشخندی چاشنی چهره ی مرد میشود:
جمع کن مسخره بازیاتو…. از اینجام بزن به چاک… کارام باهات تموم شده….
چشم می بندد و با قدرت تکه شیشه تیز را روی رگ دستش میفشرد و میکشد.
خون که فواره میکند… کیاشا دوباره چند قدمی نزدیکتر می شود
بدون توجه به خونریزی دستش شیشه را کنار گردنش قرار می دهد :
نيا جلو… ازت خواستم فقط فیلم و پاک کنی… بیای میکشم…. به جون حاج بابام……
بغض در گلویش کیاشا را کلافه تر میکند.
بدون معطلی جوی خون کف دست و کف اتاق را قرمز میکند…
نگاه مات کیاشا روی رگ باز شده ی مچ دستش میماند اگر همین حالا زخمش بسته نمیشد دخترک بیحال پخش اتاق میشد… و او حوصله ی نعش کشی نداشت.
کلافه لب میزند
بذار زخمتو ببندم… صورتت داره سفید میشه… حرف میزنیم بعدش…