تب آن روزش را ناشی از خستگی بیان کرد تا مادرش و پدرش نگران نشوند روزها گذشت واوکم کم بیخیال تهدید ایلیا شده بود انگار حق باسمانه بود او فقط عصبانی بودهمین ظهر آماده شد که به کتابخانه برود شلوارلی ابی تیره و مانتوی سفید و شال قرمزش را پوشید و از درخانه بیرون رفت با اینکه تابستان بود اما
هوا بارانی بود البته این در استان گیلان که یک استان شمالی است کاملا عادیست باران شالش را کمی جلو کشید و سرعتش را بیشتر کرد باید هرچه سریعتر به کتابخانه میرفت میخواست کتابهای جدید سال تحصیلی اش را بخرد و مانند کودکی دبستانی هیجان داشت
وارد کوچه ی خلوتی شد تا میانبر بزند و زود تر برسد که ناگهان ماشینی جلویش پیچید و محکم ترمز کرد
باران ترسیده به ماشین روبرویش نگاه کردیک پورشه ی مشکی رنگ…